داستان های مختصر و آموزنده

داستان های مختصر و آموزنده

داستان های مختصر و آموزنده

داستان های مختصر و آموزنده

داستان های مختصر و آموزنده

داستان های مختصر و آموزنده
داستان های مختصر و آموزنده
ثبت شده در ستاد ساماندهي وزارت فرهنگ و ارشاد
تبلیغات در سایت ما تبلیغات در سایت ما تبلیغات در سایت ما
آرشیو
پشتيباني آنلاين
آمار
نویسندگان
جستجو
جدید ترین مطالب
امکانات جانبی
تبلیغات
داستان های مختصر و آموزنده

میگن یه روز جبرییل میره پیش خدا گلایه میکنه که آخه خدا,این چه وضعیه آخه؟ما یک مشت ایرونی داریم!توی بهشت که فکر میکنن اومدن خونه باباشون!به جای لباس و ردای سفید,همه شون لباس های مارک دار و آنچنانی میخوان!هیچ کدومشون از بالهاشون استفاده نمیکنن,میگن بدون«بنز» و «بی ام و»جایی میرن اون بوق وکرنای منم گم شده..

یکی از همین ها دو ماه پیش قرض گرفت و رفت....دیگه ازش خبری نشد!آقا من خسته شدم از بس جلوی دروازه بهشت رو جارو زدم!امروز تمیز میکنم, فردا دوباره پر از پوست تخمه و پوست هندونه وپوست خربزه است.من حتی دیدم بعضی هاشون کاسبی هم میکنن وحلقه های بالاسرشون روبه بقیه میفروش.خدا میگه:ای جبرییل!ایرانیان هم مثل بقیه,بنده های من هستند وبهشت به همه بنده های من تعلق داره.اینها هم که گفتی,خیلی بد نیست!!!!برو یه زنگی به شیطان بزن تا بفهمی دردسر واقعی یعنی چی؟

 جبرییل میره زنگ میزنه به شیطان....دو سه بار میره روی پیغامگیر تا بالاخره شیطان نفس نفس زنان جواب میده:جهنم بفرمایید؟ جبرییل میگه:آقا سرت خیلی شلوغه انگار؟!شیطان آهی میکشه و میگه:نگو که دلم خونه...این ایرونیها اشک منو درآوردن به خدا!!شب وروز برام نگذاشتن!!!!تا روم رو میکنم این طرف,اون طرف یه آتیشی به پا میکنن...!!تا دو ماه پیش که اینجاهر روز چهارشنبه سوری بود وآتیش بازی...حالا هم که....ای داد!!!!آقا نکن!!!!بهت میگم نکن!!!جبرییل جان,من برم........اینها دارن آتیش جهنم رو خاموش میکنن که جاش کولر گازی نصب کنن


مردی از خانه بیرون آمد تا نگاهی به وانت نوی خود بیندازد و کیف کند . ناگهان با چشمانی حیرت زده پسر سه ساله خود را دید که شاد و شنگول با ضربات یک چکش رنگ براق ماشین را نابود می کند . مرد به طرف پسرش دوید ، او را از ماشین دور کرد و با چکش دست های پسر بچه را برای تنبیه او خرد و خمیر کرد. وقتی خشم پدر فرو نشست با عجله فرزندش را به بیمارستان رساند . هرچند که پزشکان نهایت سعی خود را کردند تا استخوان های له شده را نجات دهند ، اما مجبور شدند انگشتان هر دو دست کودک را قطع کنند . وقتی که کودک به هوش آمد و باند های دور دست هایش را دید با حالتی مظلوم پرسید:انگشتان من کی در میان؟پدر به خانه برگشت و خودکشی کرد .دفعه دیگری که کسی پای شما را لگد کرد و یا خواستید از کسی انتقام بگیرید این داستان را به یاد آورید . قبل از آن که با کسی که دوستش می دارید صبر خود را از دست بدهید کمی فکر کنید . وانت را می شود تعمیر کرد . انگشتان شکسته و احساس آزرده را نمی توان ترمیم کرد . در بسیاری از موارد ما تفاوت بین شخص و عملکرد او را متوجه نمی شویم . ما فراموش می کنیم که بخشیدن با عظمت تر از انتقام گرفتن است . مردم اشتباه می کنند . ما هم مجاز هستیم که اشتباه کنیم . ولی تصمیمی که در حال عصبانیت می گیریم تا آخر عمر دامان ما را می گیرد.



تعداد بازديد : 579
جمعه 21 / 1 / 1392 ساعت: 16:43
نویسنده:
نظرات()
می پسندم نمی پسندم
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب
این نظر توسط asma در تاریخ 1392/1/21/3 و 17:05 دقیقه ارسال شده است

asma

سلام . علی آقا وب عالی داری اگه وقت کردی به منم سر بزن. منتظرم آ.


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:







درباره ما
ورود کاربران
عضويت سريع
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
خبرنامه
صفحات جانبی
آخرین نظرات کاربران